چه بگویم، نمیدانم!.......
حال و روزم خود گویای همه چیز است!
نبودنت، زخم عمیقی است که هر چه می گردم مرهمی برایش نمی یابم...
به کابوسی می ماند، که گویا تمامی ندارد!
کی صبح می شود، نمی دانم.....
این کابوس گویا شب و روز نمی شناسد!
آرام در دل شب پنهان میشوم....
تا صبح بیداری و بیقراری ، رسم تازه شبهای من است!
روزهای رفته چون سایه بر دیوار اتاقم نقش می بندند،
پانی
کاش چون پاییز بودم ...کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای ارزئهایم یکایک زرد میشد
افتاب دیدگانم سرد می شد
اسمان سینه ام بر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه...چه زیبا بود اگر باییز بودم
وحشی و بر شور و رنگ امیز بودم
شاعری در چشم من میخواند....شعری اسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار اتش دردی نهانی
نغمه ی من ....
همچو اوای نسیم بر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
بیش رویم :
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم....کتش چون پاییز بودم
پانی