و اکنون نوبت ماست

که به هم خیره شویم

چشم در چشم

دست بر گردن هم

سینه در سینه

و گوشه ای از دل را

برای با هم بودن

از گرد و غبار پاک کنیم

. . .

پانی



.یه نفر انگاری امشب غماشو به من سپرده
نه فقط غمهاشو شاید دلشم به من سپرده
یه نفرنه! یه ستاره که تو عمق آسمونه
بودنش واسم همیشه تو دل شب آرزومه
یه نفر که جنس اشکاش مثل گلبرگای یاسه
توی چشمای شلوغش یه عالم قصه و رازه
یه نفر که............

پانی



افسوس !

که نفسهاتان به عطر بوسه آغشته است

به عطر زهر آلود بوسه ای

که شباهنگام

از دامن گرم بستری دزدیده اید

افسوس

نفسهاتان آلوده است

افسوس



و اکنون گر چه در میان بستری خفته اید

چه سود ؟!!!

بستری که هر روز به عرق چرکین مردی بیالاید

نیست بستری برای آسایش

برای امید

برای فردا



افسوس

آرامش نیز چندی پیش

از میان شما

به کنج قارهی تنهایی سفر کرد



افسوس

درختان باغچه هاتان

هر بهار

گرچه شکوفه میدهند

ولی

حاصل جز میوه ای که کامتان را تلخ کند

چه میتواند باشد

چرا که حاصل اندوه اینست



افسوس

پایان هم دیگر

شرمگین است

چرا که

باید ٫ باید ٫ باید

شماها را سر انجام باشد

پانی

از همه نظرات ممنون...سعی میکنم قالبش رو عوض کنم..فعلا این شعرو داشته باشید تا بعد





«شبی را با من ای ماه سحر خیزان ،سحر کردی

سحر ،چون آفتاب از آشیان من سفر کردی»


ندیدم در افق دیگر نشان جز سایه ای دیگر

کبوتر بودی و از پشت بام من گذر کردی


نمی دانم چه چیزی قسمت من بود از کوچت

سرت را بر گرفتی از من و در زیر پر کردی


مرا باکی نبود از عشق ،من دلداده ای پاکم

وجودم را اگر از عشق زیر و زبر کردی



مگر بازت ببینم مثل ماهی در شب تاریک

دلم را در فراقت مثل داغی شعله ور کردی

پانی