وصیت میکنم وقتی مردم دستانم را از گور بیرون بگذارند تا ببینند با خود چیزی نبردم  وچشمانم را باز بگذارند تا بدانی تا اخرین لحظه چشم به راه تو بودم
و بر سر گورم تکه یخی بگذارند تا به جای تو برایم اشک بریزد.

دوستان عزیز میتونن شعر یا داستانهاشونو بدن ما با اسم خودشون میذاریمش اینجا..



مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل ابی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک پیش میرفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید(این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟))

فرشته جواب داد(میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب؛آتشهای جهنم را خاموش کنم.آنوقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!!!))



بیا ای عشق، به تنهاییهای من عشق بورز

بیا ای یار، برای خستگیهایم آرامش به ارمغان بیاور

بیا دست رویاهایم را بگیر و مرا ببر به جایی دور

آنقدر دور که دیگر نتوانم به اینجا برگردم

بیا، بیا مرا با خود به دنیایی ببر که انتظار در آنجا بی معنی باشد

دیگر از انتظار خسته ام

بیا یک بار حتی در خوابم با من همسخن شو

و با من راز عشق را بگو

بی قرارم، بی قرار برای با تو بودن

بیا به من بگو چگونه

دوستت داشته باشم ؟