عشق*

زمین عاشق شد و آتشفشان کرد هزار سنگ آتشین به هوا رفت خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین رابه من داد تا در سینه ام بگذارم و قلبم باشد حالا هر وقت که روحم یخ می کند سنگ آتشینم سرد می شود وتنها سنگش باقی می ماندو هر وقت که عاشقم سنگ آتشینم گر می گیرد و تنها آتشش می ماند مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش مرا ببخش که در سینه ام سنگی آتشین است

سیل عشق

 عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت و عشق از شکاف دلش بیرون ریخت سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق برد فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد مردم اما نمی دانند جهان چرا این همه تازه است زیرا نمی دانند که هر روز کسی عاشق می شود و هر روز سیلی از عشق راه می افتد و هر روز جهان راعشق می برد و خدا هر روز جهانی تازه خلق می کند

 رنگ عشق

در ودیوار دنیا رنگی است رنگ عشق خدا جهان را رنگ کرده است نگ عشق و این همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد اما کاش چندان هم محتاط نباشی شاد باش و بی پروا بگذر که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگی تر است
نیلو


 شکلات

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش . او یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : دوستیم ؟ گفتم : دوستِ دوست . گفت : تا کجا ؟ گفتم : دوستی که " تا " ندارد.‌ گفت : تا مرگ ! خندیدم و گفتم دوستی که " تا " ندارد ! گفت : باشد ، تا پس از مرگ! گفتم : نه ، نه ، نه ،" تا " ندارد . گفت :قبول ، تا آنجا که آنجا که همه دوباره زنده شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ . باز هم با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم . خندیدم . گفتم : تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک " تا " بگذار . اصلا" یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلاً تا نمی گذارم .

نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد . می دانستم . او می خواست دوستی مان حتماً " تا " داشته باشد . دوستی بدون " تا " را نمی فهمید !!!

گفت : بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم . گفتم :باشد . تو بگذار . گفت : شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد ؟ گفتم:باشد .

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات می گذاشت توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوستِ دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت : شکمو ! تو دوست شکمویی هستی . و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم :بخورش ! می گفت: تمام می شود . می خواهم تمام نشود . برای همیشه بماند !

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند ، یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی ؟ گفت: مواظبشان هستم . می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: نه ، نه ، " تا " ندارد . دوستی که" تا " ندارد !!!

یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه ی شکلات ها را خورده ام . او همه ی شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود . برود آن دور دورها . می گوید : می روم اما زود بر می گردم . من می دانم ، می رود و برنمی گردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم : این برای خوردن . یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش : این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من " تا " ندارد . می دانستم ، دوستی او " تا " دارد . مثل همیشه . خوب شد همه ی شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟!

----------------------------------------------------------

دوستی من هم " تا " نداره ! کاش می فهمیدی !!!


نیلو

 

 

مرغ مهتاب میخواند

یه سری مشکلات پیش اومد .. نتونستم آپ کنم ..




مرغ مهتاب

می خواند.

ابری در اتاقم می گرید.

گل های چشم پشیمانی می شکفد.

در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.

مغرب جان می کند،

می میرد.

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می روید کم کم

بیدارم

نپنداریدم در خواب

سایه شاخه ای بشکسته

آهسته خوابم کرد.

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم

پانی

قلب


اینو بدون که برای زنده موندنت یه قلب می تپه که اونم قلب خودته.

                                                   پاری