نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد٬
نمیدانم ٬ نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت٬
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش٬
و او ریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان اشفته و اشفته تر سازد٬
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را.



قصه
قصه از انجاست...
قصه از درد دل کسی است
قصه از ناله ها و هق هق های شبانه است
قصه از انجاست...
که باز هم در کوچه پس کوچه های عشق دنبال تو میگردم
به دنبال رد بایی که باز هم ما را به هم برساند
به دنبال کوچه ای که نامش رازقی است
که درختان انار در ان کوچه باز هم شکوفه زده است
و تو باز هم ایستاده ای که مرا در اغوش بگیری
قصه از انجاست...
از خاطره...
که فقط قصه است
قصه ای که دگر کسی نیست



من به همه چبز عشق میورزم
به برتو نور خورشید در هنگام غروب
زیرا به رنگ شراب است
به شراب
چون به رنگ خون است
به خون
چون به رنگ دل است
به دل چون جایگاه توست




زمانی که متولد شدم به من گفتند دوست بدار
ولی اکنون که دیوانه وار دوست میدارم میگویند:
فراموش کن
بی اراده متولد میشویم
با حسرت زندگی میکنیم
و با ارزو میمیریم
ولی انچه میان من و تو هرگز فروغش به تاریکی نمیگیرد
عشق من و توست