ای کاش میدانستم
هنگامی که میمیرم
اولین قطره اشک را چه کسی برایم میریزد؟!!!...
و اولین کسی که فراموشم میکند کیست؟؟؟

  پانی



ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
 آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده ...
 هر روز قرار روز آینده ..
 
عمر آینه ی بهشت ، اما  آه....
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

 اکنون دل من شکسته و خسته ست
 زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
 نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
 نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد ......

چیز شد دیگه سرم خلوت شد..دیگه نمیرم..




چشمای سیاش تو ظلمت شب برق می زد
چقدر قشنگ می شد وقتی از عشق حرف می زد
وای طپشای دلشو آخ که چه تاب تابی می کرد
وقتی که من می خندیدم نگو چه دام دامی می کرد
یادمه زمستونا گوله برف عشقتو
پرتاب می کردی طرفم با گوله های دلتو
بزار از پاییز بگم حسابی یادم می یاره
غروباش بدجوری اشکام تو رو یادم می یاره
بهار وقتی می یومد یه رنگ دیگه می شدی
تا می خواستم بمیرم برام تو پیش مرگ می شدی
تابستون یه حس می گفت پاییز داره از را می یاد
دوباره روزای خوشرنگ پر از عشق می یاد
حالا پاییز اومده اما تو نیستی پیش من
نمی دونم کی ربود چشماتو از نگاه من.....



باز هم دل چنگ بر دل میکشد

دیده را بر اشک و بر خون میکشد


میسوزد از دوریت لبخند من

شعله میگیرد از آن احساس من


بی تو رنگ شادیم خاکستریست

در من اما لحظه های خستگیست


با تو من رنگی ز فردا داشتم

خاطری بی رنج و رعنا داشتم


بی تو گر روزی به صحرا جان دهم

نیست باکم که در راهت جان دهم

پانی