بیا ای عشق، به تنهاییهای من عشق بورز
بیا ای یار، برای خستگیهایم آرامش به ارمغان بیاور
بیا دست رویاهایم را بگیر و مرا ببر به جایی دور
آنقدر دور که دیگر نتوانم به اینجا برگردم
بیا، بیا مرا با خود به دنیایی ببر که انتظار در آنجا بی معنی باشد
دیگر از انتظار خسته ام
بیا یک بار حتی در خوابم با من همسخن شو
و با من راز عشق را بگو
بی قرارم، بی قرار برای با تو بودن
بیا به من بگو چگونه
دوستت داشته باشم ؟
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد٬
نمیدانم ٬ نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت٬
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش٬
و او ریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان اشفته و اشفته تر سازد٬
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را.
قصه
قصه از انجاست...
قصه از درد دل کسی است
قصه از ناله ها و هق هق های شبانه است
قصه از انجاست...
که باز هم در کوچه پس کوچه های عشق دنبال تو میگردم
به دنبال رد بایی که باز هم ما را به هم برساند
به دنبال کوچه ای که نامش رازقی است
که درختان انار در ان کوچه باز هم شکوفه زده است
و تو باز هم ایستاده ای که مرا در اغوش بگیری
قصه از انجاست...
از خاطره...
که فقط قصه است
قصه ای که دگر کسی نیست