دیشب لب رود شیطان زمزمه داشت
شب بود و چراغک بود
شیطان تنها تک بود
باد آمده بود باران زده بود شب تر گلهای پرپر
بویی نه براه
ناگاه
آیینه رود نقش غمی بنمود شیطان لب آب
خاک سیا در خواب
زمزمه ای می مرد بادی می رفت رازی می برد
پانی
دلم برای کسی تنگ است
که زیبایی روح را می ستاید,
مهربانی را دوست دارد,
گذشت را میفهمد,
دلم برای کسی تنگ است
که چشمان خیس از اشک را میبوسد
شب
توی یکی از این هزار شب وقتی سرت رو بلند میکنی می بینی بین میلیونها
ستاره یکی از اون ستاره های خیلی قشنگ و فروزان نظرت رو به
خودش جلب می کنه.
بعد از اون شب هر شب سرت رو بلند می کنی و اون ستاره رو اونقدر تماشا
می کنی تا بالاخره به خواب میری.
اما یک شب که سرت رو روو به آسمون بلند می کنی دیگه اثری از اون ستاره نیست.
اون موقعی است که تموم غمای دنیا هری میریزه تو دلت.
بعد از اون شب تا مدتها دیگه سرت رو روو به آسمون بلند نمی کنی.
تا بالاخره بعد از مدتها می فهمی با رفتن اون ستاره باز هم زنده ای......
باز هم زندگی می کنی....نفس می کشی و
دنیای پیرامونت هنوز وجود داره پس دلیلی نداره که نخوای به اون میلیونها میلیون
ستاره دیگه نگاه نکنی.
بعد از اون تصمیم،هر شب می ری و یکی از اون ستاره های خیلی
قشنگ رو تماشا می کنی و باز هم یه شب می ری و
می بینی اثری از اون ستاره نیست.
اما دیگه مثل دفعه قبل نا امید نمی شی و باز می ری سراغ
یه ستاره زیبای دیگه.
همشون میرن تا اینکه نوبت میرسه به آخرین ستاره ای
که توی آسمون وجود داره.
اما آخرین ستاره هرگز از بین میره.....چون تو با نهایت وجود دوستش داری
پانی